شش ماه در رومانی
بارها سوارهواپیما شده بودم.درست است که می گویند هواپیما استرس خودش را دارد و هرقدر مطمئن باشد شاید به مقصد نرسد اما سریعترین راه سفر والبته مناسب ترین راه برای مقصدهای دوروطولانی است. اما این اولین باری بود که مجبوربودم غیرمستقیم سفر کنم و هواپیما را وسط راه عوض کنم. به مقصدی می رفتم که خیلی شناخت درستی ازش نداشتم. سفر به سرزمینی درقاره ای دیگر، سفر معمولی نباید باشد. شب را کامل نخوابیده بودم. از اشک خداحافطی و دلتنگی که درست از همان زمان بلند شدن هواپیما شروع شده بود تا استرس پرواز و ترس ازنرسیدن به پروازبعدی وهراس طوئم با هیجان ازورود به دنیایی جدید وناشناخته ، همه دلایلی شده بودند برای نخوابیدن و به سختی دقایق را پشت سر گذاشتن. با اینکه بارها سفر کرده بودم حتی تنها ! اما این سفر با بقیه کاملا فرق میکرد، می توانم بگویم یک مهاجرت بود نه یک سفر با تاریخ رفت و برگشت مشخص! می دانستم که باید سخت ترین و قشنگترین سفرزندگیم را پیش روداشته باشم ولی این را هم می دانستم که هدف ازاین سفر، گردش و تفریح و خوش گذرانی نخواهد بود و بغض سنگینی راه گلوم را می بست و اشکهایم را جاری می ساخت وقتی فکر می کردم که شاید حتی تاریخ تمام شدنی برایش وجود نخواهد داشت!!!
از بلندگو صدای مهماندارشنیده شد که به مقصد نزدیک می شویم و باید آماده فرود شویم، بستن کمربندها و صاف کردن صندلی ها .... این توضیحاتی بودند که ذهنم را به واقعیت برگرداندند وفکروخیالم را پایان دادند اما صدای ترمز چرخ های هواپیما روی آسفالت باند فرودگاه مثل نواختن طبل هنگام شروع جنگ بود؛ هرچند من از نسل جنگ نیستم اما مگر زندگی غیراز یک بازی آن هم از نوع جنگی است ؟ خوب، شاید زندگی برای یک سوی این کره خاکی آسان باشد، آسان و زیبا درست مثل فیلم های رومانتیک که بیشتردقایق فیلم درکافه های دنج و گرم پاریس یا شیرینی و دلنشینی لب یاربرپل بوسه اتفاق می افتند اما، برای سو دیگر خیلی سخت تر وخشن ترازآن است، درست مثل فیلم های جنگی ویتنام یا شرایط زندانی ها در زندان گوانتانامو! نمی توانم دروغ بگویم، هرچند من با هدف پیشرفت کشورم را ترک گفتم اما من هم مثل اکثر هم نسل هایم بدنبال آزادی می گشتم، مفهومی که تعاریف مختلفی دارد وهرجایی به راحتی پیدا نمی شود! مدت هاست شاید سالها ست که سختیهای زندگی زیبایی های سرزمینم را برای هم نسل های من کمرنگ و حتی تیره وتار کرده اند، خیلی ها فقط به دنبال آزادی هستند. برای یک زندانی هر جا خارج از دیوارهای بلند زندان، آزادی محسوب می شود. آزادی یعنی رفتن به پشت دیوار! و برای برخی به هر قیمت !!! اما به راستی مفهوم آزادی چیست ؟؟؟ سفر. سفر بهترین راه برای کشف جواب بسیاری ازسوال هاست، شاید به همین خاطر بزرگترین تحولات ژنتیکی و بیولوژیکی در پی سفر داروین اتفاق افتادهاند، درغیراین صورت همچنان حلقه های ناشناخته و ابهامات فراوانی وجود داشتند. زمان زیادی نیاز نیست تا جواب سؤال ها یک به یک آشکار شوند،اگر به نسیمی که از کنار گوشمان میگذرد با قدرت بیشتری گوش دهیم صدای ناقوس کلیسای آجری دور دست را می شنویم؛ هر چند در یک نسیم ساده صبحگاهی...جوابها آشکارند و شنیدنی...
آری...نسیم صبحگاهی...ازهواپیما پیاده شده بودم و نسیم صبحگاهی رفته رفته به باد و باران تبدیل شده بود. نوبت صف گیشه چک پاسپورت و بالوپر گرفتن خیالهای دوباره... چند سالی از آخرین سفرم به اروپا میگذشت. شاید زیباترین کشور اروپا، هلند. هیچ وقت رفتار بدی از آنها ندیده بودم. درنظرم اروپا نه تنها سرزمینهایی با شهرسازیهای زیبا و مدرن، تمیزی و قانون مندی فراوان، بلکه با آدمهایی با سطح فرهنگ بالا و توجه به جایگاه افراد و احترام به همنوع تلقی میشد. اما مسافران بسیاری را دیده بودم که در سالها ی اخیر شکایات فراوان داشتند از برخوردهای زننده و گاهاً گیج کننده در فرودگاه ها، فقط به دلیل ملیت، مذهب و به همراه داشتن پاسپورت سرزمینشان، ایران!
همچنان در صف چک پاسپورت افراد یک به یک جلو میرفتند و من در این فکر بودم که باید چه بگویم و یا چه کنم؟ آیا لازم است بگویم بله من ایرانی هستم اما در کیفم بمب ندارم و دلیلی برای اینکه مرا تروریست خطاب کنید وجود ندارد. چون من از جنس جنگ نیستم و برای تحصیل سفر کردهام و به دنبال ساختن یک زندگی در آرامش هستم، در کنار موجوداتی به نام انسان بعنوان همنوعانم! بله پاسپورت ایرانی دارم و حجاب کامل متناسب با قوانین کشورم، اما آیین چادرنشینی ندارم و نمیپسندم بلکه پیرو آیین ایزدییم که خدا تنها یکی است و اصل حقانیت تنها در صداقت گفتار، تفکر خردمندانه و رفتار انسانی است وبس!...
پاسپورتم دیده شد و تنها یک سؤال پرسیده شد:"آیا از ایران آمده اید؟ "
با گفتن جواب مثبت به صندلیهای کنار دیوار راهنمایی شدم و انتظاری بی توضیح با دلیلی نامعلوم...ضربان قلبی که با دیدن چهار مسافر دیگر روی صندلیها کمی و تنها برای چند ثانیه آرام گرفت...
-: پس یک امر طبیعی است ! ...
اما ... نه تنها قلبم درسینه بلکه تمام وجودم به لرزه افتاد وقتی شنیدم مسافرهای روی صندلی هم با پاسپورتی مشابه من سفرکرده اند وبه همان زبان شیرین فارسی صحبت می کنند.
تمام سالن از مسافرهای در صف ایستاده خالی شد وتنها پنج مسافرایرانی روی صندلی ها همچنان منتظریک توضیح یک جمله ای زمان را به سختی سپری می کردند ... ! ... سلام آزادی ! ... نه، همیشه پشت دیوارها آزادی وجود ندارد... آزادی و آزاده بودن؛ تازه فهمیدم هنوز هم با این مفاهیم فاصله زیادی دارم حتی در دنیای غرب! و شاید بیشتر از گذشته ...
ساعت 9:20 صبح پرواز به زمین نشسته بود وساعت 12:00 ظهر بالاخره از فرودگاه خارج شدم ودرون تاکسی به سمت شهری به راه افتادم که حالا دیگرحس میکردم با مردمانش دوست نخواهم شد! باران تندی می بارید وما ازکنار ساختمانهای نه چندان بلندی عبورمیکردیم. وارد خیابانهای شلوغتری شدیم. من سعی میکردم از پنجره خیس تاکسی منظره های گذرا را تماشا کنم، چند ساختمان با نمای زیباو معماری چشمگیر وناگهان یک ساختمان درحال ویران شدن به چشم میخورد، یک پارک بزرگ ... وای چه منظره ی زیبایی .... رشته افکار خوب و بدم با افتادن چرخ ماشین در یک گودال وسط خیابان بهم ریخت ... خنده ام گرفته بود. نمی دانستم به وضعی که میدیدم میخندیدم یا به خودم ! ... یاد آسمان خراشها، خیابان های عریض و پلهای مدرن شهرم افتادم ... من کجا آمده ام! دراولین برخورد ازمردم زده شده بودم و در اولین نگاه ازشهربارانی و دلگیر که همچون شهرهای کوچک شمال کشور پهناورم بود. برای من پایتخت، شهری مدرن همانند تهران، پایتخت کشورم ایران بود. تصوراتی که از یک شهر اروپایی داشتم همه فروریخته بودند حتی در نظرم جایی نبودم که پایتخت نام بگیرد. اسمش را شهردلگیرنیمه خراب گذاشتم و بغض، بغض تنها چیزی بود که با خودم به اتاق هتل بردم ...
شش ماه ازاقامتم گذشت. به قول یکی ازدوستانم که سالهاست به آلمان مهاجرت کرده، پاییز وزمستان بدترین زمان برای ورود به اروپا هستند چرا که سردی هوا، تاریکی محیط وآرامی و خونسردی مردم (که ما شرقی ها به سردی غربی ها ازآن یاد میکنیم) کمی بیش از حد شرایط راغیرقابل تحمل میسازند. شاید به همین خاطر در کمترازشش ماه چند تن از دوستانمان به کشورهایشان بازگشتند و تاب ماندن نیاوردند. سخت ترین زمان شروع یک زندگی جدید، همان ماههای اول است. طعم واقعی غریبی را چشیدن، آن هم طعم تلخ ازیادنرفتنی. به یک باره تنها شدن، به یک باره مستقل شدن. استقلال ! واژه ای که در لغت زیبا اما درواقعیت بسیار ترسناک است.اولین باردورازخانه وخانواده وگرمی اجاق وروشنایی لامپ خانه که یک محیط آرامبخش رابرای هریک از اعضای خانواده به ارمغان میاورند. تازه میفهمیدم کمبود آنها چه معنایی دارد. درفرهنگ ما، مثل فرهنگ غرب، جدا شدن جوانان ازخانواده چندان مرسوم نیست، جوانان مشتاق تنها زندگی کردن واستقلال به دست آوردنند، بنابراین از لطف زندگی کردن کنارپدر ومادر وخواهر وبرادر فرارمیکنند. برای دختران خصوصا این امردربسیاری ازخانواده های ایرانی حتی درعصرحاضر، یک امربدیهی تلقی میشود که دختران بهتراست تنها زندگی نکنند،معمولا هم غربی ها نامش را بسته بودن قدرت فکر میگذارند وملت مارا میکوبند، اما گاهی بهتراست به ناامنی های اجتماعی اشاره کنیم. پدر مادرها گاها زخم زبانهای شکنجه کننده جوانها را میشنوند اما تاب میاورند تا ازجوانانشان که با زحمت بزرگ کرده اند، محافظت بیشتری کنند.هرچند دررومانی هم جوانهایی را دیده بودم که تا سی سالگی با پدرمادرزندگی میکنند، ازآنها شنیده بودم که اکثر جوانان ازخانواده هایشان جدا نمیشوند چون هزینه های زندگیشون بالاست.ساعات کار زیاد وشایدهم چندنوبت کار کردن! بازهم در خرج زندگی ماندن ... اما مادرپدرها همان نگرانیهایی را ابراز میداشتند که پدر مادرهای ما درکشورمان ! ... جوانی و خامی ...استقلال را تنها درجداشدن ازخانواده میبینیم،آه که چه شیرین باشد قدرت تصمیمگیری ونامیدن نام خانه ام نه خانه یمان! درحالیکه استقلال یعنی قدرت درک صحیح اززندگی، برداشتی منطقی، مشورت وپیدا کردن راه درست! ...
اما شاید سختترین بخش اقامت گزیدن درجای غریب، همین خانه باشد؟! البته اولین سختی! همانطورکه درداستان باستانی ایرانی ها، رستم دستان، هفت خوان سهمناک برای رسیدن به مقصودومعبود وجود دارد، برای رسیدن به موفقیت باید ازسختی های بسیاری گذر کرد. جداازتفاوتهای ظاهری، دراولین گام، بزرگترین تفاوت با کشورم را دریافتن محل سکونت دیدم. جایی وجود نداشت برای مراجعه کردن، از هر کس میپرسیدی، آدرسی اینترنتی میداد و میگفت بگردی پیدا میشود... گشتن دنبال محل مناسب برای زندگی !!! اما کدام محل ؟ من که جایی را نمی شناسم ؟؟؟ چیزی نمیدانم !!! سردرگمی واقعی ...کلاسها شروع شده بودند و خوابگاهی به دانشجویان تازه رسیده تعلق نمیگرفت. نه وسایل نقلیه را میشناختم، نه آدرسها و نه محله ها! تنها یک دوست برای یافتن محل سکونت آن هم ازاینترنت. برایم جای سوال بسیار بود که کشوری با این تعداد دانشجوی خارجی چرا جایی برای کمک به دانشجویان نوپا ندارد؟! (شایدم وجود داشت و من بی اطلاع بودم) به نظرم بی منطقی میامد، یک خارجی، ناآگاه به زبان، قوانین ورسم ورسوم ها ... انقدرباید درهتل بماند تا پولهایش تمام شود !!!؟؟؟ ... روزهاپشت سرهم میگذشتند. کاری جزازخواب بیدارشدن، پیاده اطراف هتل گشتن، غذا خوردن در مک دونالد و قدم زدن در پارک و درنهایت شب، افسوس پول هتل دادن، نداشتم. کلاسها شروع شده بود، باید هرچه زودترمشکل محل سکونت را حل میکردیم. پس چاره ای نداشتیم؛ گران، ارزان ... خوب یا بد ... باید جایی را میگرفتیم. حال از کجا باید شروع کنم ؟ یافتن خانه یک خوان، خرید لوازم خوان بعدی، رفت وآمد، خوردوخوراک، یادگیری زبان، ارتباط برقرارکردن و یافتن دوست، یادگرفتن آداب رسوم ها ... خوان هایی که یک به یک وهر کدام دروقتی مناسب و نا مناسب ظاهر میشدند.
هرچند هرچه میگذشت کمتراحساس غریبی میکردم چون فرهنگ مشابهی را میافتم، گرمی تعجب برانگیزی در برخی مردم میدیدم، البته به راستی دربرخی! رومانی در قاره اروپا واقع شده است، جایی که در مقایسه مردمان شرقی، مردمان خشک و بی تفاوتی دارد، اما رومانی مردمان خونگرمی دارد که درتلاش برای کمک کردن چیزی کم نمیگذارند و این با برخورد اولیه من با آنها کاملا متغایر بود.شاید بخاطر سختی هایی است که درطول تاریخ تحمل کرده اند، هرچه درد کشیده تر باشی درد دیگران راهم بهتر درک میکنی چون دیگر مفهوم آنرا میدانی.میدانستم که رومانی بدلیل گذشته تاریکش کشوری فقیر محسوب میشود اما گاهی در تعجبم از کشورخودم! درکشوری ثروتمند چون ایران هم همین مفاهیم ناراحت کننده به گوش میرسند. یک کشورکوچک و فقیر دربرابر یک کشور پهناوروثروتمند... آری ... آسمان همه جا آبی است ! قدرت، استراتژی، سیاست، اقتصاد، مشکلات اجتماعی ... مردم اینجا هم باهمان مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند که مردم من! خنده ام میگیرد، ما درچه چیزهایی شباهت داشتیم ... فقرفکری یا کمبود قدرت عمل یا ... فقر فرهنگی و آموزش اصولی و نوین ؟! و یا .... !؟؟؟ به قول چاوشی عزیز: آزادی کجایی؟ دقیقا کجایی ؟؟؟ ...
رفته رفته با خانواده ها وافراد بیشتری دوست میشدم و هریک به نوعی راه زندگی کردن را نشانم میدادند. براستی که مفهوم دوستی همین میتواند باشد. هریک درست به مانند چراغی که مسیرزندگیت را روشن میکند درست مثل تیرهای چراغ برق درکنارپیاده روها یا داخل پارکها، هرچراغ بخشی ازفضا را روشن کرده است و دیدن خوبی ها و بدیها ی آنرا امکانپذیر مینمایدوتورا راهنمایی میکند. قشنگترین مفهوم دوست داشتن.
دراین مسیرمن خوبیها وبدیهای بسیاری دیدم ،متاسفانه اطلاعات رومانیایی ها (خصوصاجوانان) از کشورمن حتی درحد رسانه های امروزهم نیست، پسرها ما ایرانی ها را شترسواران چادرنشین تصورمیکنندوبا شنیدن اینکه من یک دختر جوان ایرانی راننده ماهری هستم ویا در ایران دخترها هم به پیست اتومبیلرانی میروند، چشمهایشان ازتعجب گرد میشودو دهانشان بادیدن آسمان خراشهای بسیاری که درپایتخت وجود دارد باز میماند. دخترها نیزازشنیدناینکه ماهم درایران برندهای مطرح پوشاک وآرایشی بهداشتی و درمجموع مد را میشناسیم مثلا بارانی ZARA میپوشیم یا بوت MANGO، شاخ درمیاورند. بسیاری ازمردم به گفته خودشان نمیدانند بعد ازترکیه درآن مناطق چه سرزمینهایی وجود دارند وتنها همه را صحرا و بیابان میدانند. برای من دیدن قیافه های بهت زده دوستانم با دیدن کوهها و جنگلها و پیستهای اسکی درعکسهای من، جذابترین صحنه ههای شیرین و به یادماندنی ماههای نخست آشنا شدنم با این عزیزان بود. اما مسنترها ازتمدن 2500 ساله، ازآئین زرتشت، از انقلاب اسلامی وتحولات آن آگاهترند، لااقل میدانند که زبان ایرانی ها پارسی ( فارسی ) است نه عربی!
سفر،سفر یعنی هرروز یک تجربه تازه، یک کلاس درس، درس زندگی، یادگرفتم که آدمهای خوب و بد، همه جا حضور دارند. نه خوبی محض به یک ملت میچسبد و نه بدی و بدخواهی. یادگرفتم به خودم بگویم آن خانمی که در بانک بدلیل ایرانی بودنم به من توهین کرد واز انجام کاربانکی من خودداری نمود، روز خوبی راشروع نکرده بوده است و مشکلش با خودش بوده نه با من!
کم کم بازبان رومانیایی هم آشنا میشدم. یکی ازبزرگترین مشکلات من! وحشتناکترین زبانی که میتواستم یاد بگیرم. درکلاس یک لغت میشنیدم ودرعامه یک لغت دیگر. ازبس دید منفی به رومانی داشتم که حتی نمی توانستم چیزی اززبانش یادبگیرم. حتی درنظرم زبان آلمانی با آن نوشتاروتلفظات طولانی که داشت، آسانتراززبان رومانیایی بود.لحظه ای به این فکر نمیکردم که زبان مادری من هم درنوشتاروگفتار، درکتابهای ادبی وزبان عامه مردم تفاوتهای دارد واین یک امربدیهی است... در ماههای اول، چند تن ازدوستان مهربان رومانیایی باشنیدن تلفظات لبریزاز خجالت واشتباه من خنده هایشان به آسمان کشیده میشد وبحث ها همیشه به زبان انگلیسی به پایان میرسیدند وبرای من تنها سرخوردگی و تنفر بیشترنسبت به این زبان باقی میماند وهمواره یک سوال که آیا روزی فراخواهدرسید که من این زبان را درک کنم وقادر باشم به این زبان صحبت کنم ؟! یک کابوس بزرگ. اما نمیدانستم اگربا دقت بیشتری به آن نگاه کنم میتوانم شباهات دستوری جالبی با زبان فارسی پیدا کنم واین کمکم خواهد کرد به فهم بهترو پیشرفت بیشتر؛ هرچند این شباهتها بسیاراندک خواهند بود اما راهی است برای بدست آوردن لذت ازدست رفته یادگیری یک زبان جدید. زبان ها را دوست دارم. به نظرمن بایادگیری یک زبان جدید تنها چند دستورزبان وتعدادی لغت و حروف و صدا یادگرفته نمیشود بلکه باهرزبان، یک فرهنگ جدید آموخته میشود. درزمان سیرکردن،تاریخ، جغرافیا، هنر،علم و صنعت، جامعه شناسی و مردم شناسی یادگرفتنو تجربه کسب کردن، همه حاصل یادگیری یک زبان جدید میتوانند باشند. البته جنبه مثبت دیگری هم دارد وآن اینکه راننده های تاکسی دیگر تورا یک خارجی که هیچی نمیفهمد فرض نمیکنند ومسیر برگشت به خانه را طولانی ترنمیکنند و درجواب اعتراضات که آدرس را میدانم باید بالا میرفتید نه پایین، تنها نمیگویند No English! و در آخربه جای 10 لی طلب 28 لی نمیکنند!!! البته نمیدانم، من هیچگاه درکشورم خارجی محسوب نمیشدم که راننده ها بتوانند سرم را کلاه بگذارند ولی شاید بین برخی راننده ها درسراسر دنیا این یک راه مرسوم کاسبی باشد!
گفتم یاد گرفتن زبان یعنی آشناشدن با یک فرهنگ جدید وآداب ورسوم های قدیمی وجدید یک ملت. بهترین زمان فهمیدن این آداب ورسومها برای من درماه دسامبرونزدیک تعطیلات کریستمس اتفاق افتاد. با اینکه هنوزهمه جای بخارست را به خوبی نمیشناختم اما میدان دانشگاه برای من تبدیل به یک پاتوق همیشگی شده بود. یک فضای بزرگ با چراغانی هایی که دیگر خیابانها و مناطق شهررا دربرگرفته بودند ویک بازارچه با دکه های متفاوت دراطراف یک سن بزرگ برای اجرای مراسم. هرشب فضای دلانگیزی ایجاد میشد با بوی غذاهای مختلف، صدای موسیقی های متنوع، جمعیت وشلوغی، فروش خوراکیها وصنایع دستیهای جالب ...پویایی وتداوم جریان زندگی که تا آخر شب ادامه داشت. یک محیط پرانرژی، شادوزنده، آنجا بود که تازه تازه با قشنگی های بیشتری روبه رو میشدم و کم کم ازحال گرفته و منفی خودم در میامدم.
به نظرمن درهر صوتی انرژی خاصی نهفته است برای همین گاهی باشنیدن یک موسیقی آرام، غمگین میشویم وگاهی با شنیدن یک آهنگ شاد انرژی میگیریم. دریک فضای پرجمعیت، موسیقی و رقص گروههای زن و مرد روی سن بیشتراز نیمی ازجمعیت حاضر رابه رقص وامیداشت.من از سبک موسیقی محلی خیلی لذت میبردم. برخی رقص ها درست همانند رقص کردی وآذری مرسوم درغرب، شمال غرب و شرق ایران بودند. حلقه هایی اززنان ومردان که دست دردست هم پابرزمین می کوبند و اعلام همبستگی و اتحاد می کنند. اما رقص زیبا و شاد "HORA" برای من لذتبخشتربود.لباسهای گلدوزی شده، بلوزهای سفید وکفشهای مشکی ... ذهن را واقعا باخودشان به روستاها ودهکده ها میبردند وشادی برداشت محصول به آدم می دادند. شادی برای رسیدن فصل جدید، فرزند جدید یامحصول تازه، شاد بودن و انرژی مثبت به کائنات فرستادن و به این ترتیب شکرگزار بودن ازنعمات پروردگار. تقریبا هرشب زنان ومردان مسن و پرانرژی زیادی بودند که پیشنهاد رقصیدن میدادند ودرچند لحظه حلقه بزرگی ازافراد تشکیل میشد که مرا هم با خود همراه میکردند هرچند من چندان وارد نبودم اما واقعا از بودن کنارشان لذت میبردم. انقدراین لذت برایم بیاد ماندنی شد که ازآن زمان درهرجاصدای آن موسیقی را میشنوم بدنبال مردمی می گردم که شروع به رقص و پایکوبی کنند، فکر میکنم هرکسی ازشنیدن آن بوجد میآید.
پس ازآشنا شدن با رقص ها زمان آشنایی با غداها رسیده بود. مگر میشود جای جدیدی رفت و غداهای آنجارانشناخت و امتحان نکرد. چندینماه فکر میکردم "شوارما" بهترین غذایی است که میتوان در رومانی پیدا کرد وتازه فهمیده بودم این غذا اصلیتا ترکی است نه رومانیایی! اما بازارچه کریستمس فرصتی به من داد تا بتوانم با خوردنی های متعددی آشنا شوم و براستی که چه فرصت بی نظیری بود خصوصا برای فردی که خوردن گوشت را یکی از بهترین لذت های زندگی میداند.برای آدمی که گوشت، شکلات ومزه های ترش و شیرین متفاوتی را دوست دارد، میزغذای رومانیایی ها خوشمزه به نظرمیرسد.تازه تازه به این کشورعلاقمند میشدم. درایران کباب کوبیده معروفترین کباب وخوشمزه ترین غذاست اما نباید از حق گذشت که mici (mititei)،Tochitura،Frigarui بسیارغذاهای گوشتی خوشمزه ومعرکه ای بودند. Chiftele که با خوردنش یاد کوفته های تبریزی مادربزرگ می افتادم و لذت مزه خوبش برایم دوچندان میشد.Sarmale که همان دلمه های برگ ایرانی هاست ( البته فقط با برگ مو)، خوشمزه و آشنا. با شنیدن نام شربا تصور کردم یک غذای آشنای دیگر است (چون ما نیز درایران غذایی بنام شربا داریم ) که تشابه ریشه های مرزو بوم و فرهنگ های مان را نشان میدهد اما متوجه شدم که شربا در رومانی انواع متفاوتی دارد، Chiorba de burta ( در ایران به سیرابی معروف است و طرفدارن خودش را دارد) نمیدانستم چیست!ولی به پیشنهاد دوستان امتحان کردم. تا قبل ازاینکه بفهمم ازچه درست شده است بنظرم خوشمزه بود اما بعد از اینکه فهمیدم چیست !!! ... باز هم بنظرم خوشمزه می آمداما شاید دیگرامتحانش نکنم...! یا غذایی که کاملا ازلوبیا درست شده بود!!! Fasole. و من هنوز هم نمیدانم دلیل درست کردن یک غذا ازلوبیا چیست ؟؟؟ اما جالبترین غذایی که درآنجا پیدا کردم که بعضی ها بعنوان صبحانه، برخی پیش غذا و برخی همراه غدا ، با پنیر وخامه یا به تنهایی میل میکنند : Mamaliga است. غذایی که از ذرت تشکیل میشود. با رنگ زرد که در ابتدا همانند پوره سیب زمینی است اما مزه خوبی دارد. خصوصا وقتی به پیشنهاد یکی از دوستان در کنار mici آنرا امتحان کردم و حالا یکی از طرفداران پروپاقرص آن دو شده ام. و یکی دیگراز دلایلی که به رومانی علاقمند شدم.
ازدسر نمیشود حرفی زد. من از کشوری می آمدم که بیشترین شیرینیجات را دارد اما شکلات خانگی چیزی نبود که جایی دیده باشم و همچنین شکلات تند که همیشه در فیلمهای مخصوص کریستمس و سال نو دیده بودم. بنابراین یافتن آنها دربازارچه کریستمس بخارست برای من دیوانه شکلات اتفاق خوب دیگری بود. بدنبال آن تست کردن Papanasi،Covrigi ، Cozonac ، Gogosi ، Gris cu lapte لذتهای خوب دیگری بودند که مایه خرسندی من می شدند.
ازنوشیدنی ها اما حرف زیاد است. درکشورمن نوشیدنی های الکلی مجاز نیستند و من هم علاقه ای به شناخت آنها نداشتم. اما درشبهای سرد زمستان چشیدن شراب داغ تجربه خوب و قابل توجهی بود. شنیده بودم روس ها در مناطقی شمالی ویسکی های داغ مینوشند و حتی در گذشته به اسبهایشان هم ویسکی میدادند تا درراه ازسرما تلف نشوند اما نمیدانستم در رومانی هم شراب داغ طرفداران زیادی دارد . تست کردن Tuica هم تجربه ای بود اما نه چندان خوب! چرا که با مزاج من و چند تن ازدوستان چندان سازگاری نداشت.همچنین نوشیدنیاز زنجبیل با اسمی سخت که میگفتند برای لاغری خوب است اما انقدر تند بود که تنها یک جرعه کافی بود تا اشک از چشمان جاری کند.
زمستان به اتمام رسیده بود. بالاخره بهار و تابستان ازراه رسیدند وآن سرما، تاریکی و دلزدگی به اتمام رسید. با طولانی شدن روزها وسبز شدن درخت ها، چشمهای من هم بیشتر به زیبایی های بخارست بازمیشدند. همانطور که طبیعت حس تازگی داشت و از خواب بیدار میشد من هم بیدارمیشدم وجان تازه میگرفتم. ازیک طرح بی نظیراستقبال کردم وآن هم وجود یک تورپیاده روی داخل بخارست و کاملا رایگان بود. طرحی که دوباردر روز، صبح و بعدازظهراز مرکز شهر شروع میشد و جوانان بسیاردوست داشتنی و گرمی آن رامدیریت میکردند. یکی ازبهترین کارهایی که میشد انجام داد. شاید دیدن از موزه های شناخته شده یا نقاشی های روی دیوارها، نمایشگاه هولوکاست و یا Arcul de triumphبه راحتی برای هرکس دربدو حضور در بخارست امکان پذیر باشد اما رفتن درکوچه پس کوچه های باریک و قدیمی حس عجیبی دارد درست حس کشف جزایر ناشناخته !
هرچه هوا گرمتر میشد وقت گذراندن در پارکها وفضای سبز که بیشتر مناطق شهررا به خود اختصاص میدادند بیشترمزه میداد.همراه داشتن کتابها، فلاسک چای و یک زیرانداز کافی بود برای سپری کردن کل روزیکشنبه کنار دریاچه پارک Tineretului. شاید این، همان آزادی گم شده درسرزمین های شرقی بود. بعنوان یک خانم جوان، تنها درپارکی، بدون هیچ مزاحمتی وقت گذراندن، کتاب خواندن، نقاشی کردن و ازطبیعت لذت بردن. این امنیت به من حس زیبای آرامش را میداد و من هرچه بیشترازحضورم درآن آرامش راضی بودم.
شاید زیباترین جا در بخارست، از نظر من پارک Herastrau باشد. هرچند در پاییز وزمستان زیاد آنجا میرفتم اما واقعا سرسبزی و تازگی بهاری و درخشش نورخورشید روی آب آرام دریاچه لحظه ای رویایی درذهن میساختند. دوست داشتم با چشمهای بسته ساعت ها فقط به صدای صحبت های طبیعت گوش بدم. این حس رویایی را در Gradina botanica هم تجربه کرده بودم ؛ با بوی گل ها مست شدن و با بال های خیال به آسمان آبی پرواز کردن و بر ابرهای سفید نشستن و خستگی در کردن...
از جالب ترین اتفاقات روزهای بلند وفصلهای گرم، برگزاری برنامه های مختلف هفتگی بود. پاتوق همیشگی من، میدان دانشگاه واقعا جالب بود. هرهفته شنبه و یکشنبه باید سری به این میدان میزدم چون مطمئن بودم یک خبر سرگرم کننده ای وجود دارد وهمینطورهم بود. یک هفته برنامه رقص دانش آموزان رومانی و دیگر کشورهای اتحادیه اروپا- یک هفته تاتر خیابانی و نمایش از راه رسیدن بهار- یک هفته نمایشگاه و ...
اینجا بود که تفاوت زندگی دریک کشوراروپایی هرچند کوچک ویا قدیمی با کشور خودم به روشنی به چشم میخورد.بله در کشور من، ایران عزیز، ساختمان های بلند و مدرن، خیابان هاو اتوبان ها، پل ها و پارک ها و ماشین های لوکس و ... همه چیز ظاهری بهتر، مدرن تر و جدید تری دارد. خانه ها لوکس ترند و البته گران تر اما، یک گروه تاتر با اماها واگرها و چندین بار بازدید شدن و چک شدن اجازه اجرا در خیابان یا پارک را میگیرد. در کشور عزیز من متاسفانه گروه های رقص اجازه فعالیت در هرجا و درهر مراسمی را ندارند. خانم ها آزادی عمل محدودتری دارند،هرچند همانند مردان درهرزمینه ای تخصص کسب کرده اند اما برای ثابت کردن جایگاه اجتماعی خود تلاش زیاد وسختی فراوان تحمل میکنند و در صورتی که از خط قرمزهای تعریف شده پا فراتر بگذارند بابرخوردهای شدید مواجه میشوند. درحالیکه بخارست شاید ظاهرمدرنی نداشته باشد و کمی قدیمی به نظر برسد اما در راستای رفاه اجتماعی شهروندان راه های کوچک فراوانی سازماندهی میشوند. مردم اینجا کمتر به دنبال ظواهرند و یاد گرفته اند که با ساده ترین راه ها میتوان شاد بودو خستگی رااز تن زدود. همین کارهای کوچک در کشورهای خاورمیانه باید از موانع متعددی عبور کنند تا عملی شوند و دیگر ساده محسوب نمیشوند.
هرچند زندگی دررومانی و درهر نقطه ی دیگرازدنیا همواره چهره خندان ندارد و گاهی خشم خودرا نثارمردم میکند، همانطور که بسیاری از جوانان را دیده ام که بدلیل مشکلات مالی تحصیل رارها کرده اند وشغلی را برگزیده اند که برازنده آنها نیست، سطح درامدی پایین و سخت کارکردن برای ساختن یک زندگی در سطح متوسط ...آری آسمان همه جا آبی ست!...
اما با وجود سختی ها هیچ کس از تلاش برای شادزیستن دست برنداشته است. اگر بخواهیم مقایسه کنیم همه جا خوبی وزیبایی، بدی و زشتی خود رادارد که برای بیان آنها میتوان سطرها و صفحه ها نوشت و به پیش رفت اما شاید به قول سهراب : " چشم ها را باید شست وطور دیگرباید دید. "
بازهم درس دیگری ازسفرآموختم ؛ عشق ورزیدن.سفر به من آموخت باید خودرا غرق زیبایی ها کرد، باید خوبی ها را دید وآنها رالمس کرد تا لذت برد. پررنگ کردن زشتی و بدی چیزی جز نفرت و فرورفتن در تاریکی به همراهندارد. بنابراین نباید فرصت ها را از دست داد. باید همواره آماده بود تا صدای ناقوس کلیسای آجری دوردست را شنید و به سمت موانع با قدرت حرکت کرد. گذران دوران سخت ازتو همان میسازد که هستی. - تریسی سینکلردایر- آری دراین سفرآموختم که در مسیر رسیدن به مقصود باید انقدر شجاعت داشت که طوردیگراندیشید، انقدر جسارت داشت که بتوان تغیر ایجاد کرد و انقدر استعداد داشت که به آنها عمل کرد...
"زندگیتان پرازلذتهای طولانی مثل روزهای تابستان، گرم و پایدار...وپراز
آرامش دلنشین مثل چای شیرین عصر پاییزی پشت پنجره خیس از باران..."
برگی از شاخه نورسته
جولای 2016